.... شب غم سر نمی آید!
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید
نشستم باده خوردم٬ خون گریستم ٬کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگیها بی قراریها
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید
توانم گفت مستم می کنی با یک نگه اما
حبیبا درد هجرانت به گفتن در نمی آید